بهشت همان قلب توست
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید. پدرم گفت: بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر ازعادت ودود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد وتکه ای ازآن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید.
پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفلها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت:
کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد
و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.
عرفان نظرآهاری
زیبــاشــو دات کام
عالی بود
[پاسخ]
Kheili khob bo0d,rastesh man khodamam dastan minevisam vali alan mifahmam k nemitonam b khodam begam nevisande…baraton arezoie movafaghiat mikonam
[پاسخ]
مطالبش حرف نداره واقعا ممنونم
[پاسخ]
خیلی خوب بودند
[پاسخ]
خیلی تاثیرگذاروزیبابودمن عاشق اینجورداستانای بامعنی هستم
[پاسخ]
خیلی با معنا بود ممنون
[پاسخ]
بسیلر زیبا
[پاسخ]