راز نور و نان

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد

هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.

آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد.

و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.

و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.

میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.

عرفان نظرآهاری

زیبــاشــو دات کام

مطالب مرتبط

۹ دیدگاه‌

  1. زهرا گفت:

    خیلی عالی بود.در ضمن بعد عرفانیشم زیادبود.

    [پاسخ]

  2. الهه گفت:

    من نیز از این نور خواهم خورد……کمی مانده…..انشالله

    [پاسخ]

  3. مهرسا گفت:

    عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود مرسی

    [پاسخ]

  4. زهرا گفت:

    خیلی عالیبود بووووووووووووووووووووووس

    [پاسخ]

    حسین پاسخ در تاريخ اکتبر 30th, 2013 18:00:

    خیلی عاااااااااااااااااااااااااااااااااااایه

    [پاسخ]

  5. سارا گفت:

    عاااااااااااااااااااااااااااااالی بود.ممنونم

    [پاسخ]

  6. goli گفت:

    سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است

    hanooz baraye inke ma adama bekhodemoon biaim dir nashode

    [پاسخ]

    مانا پاسخ در تاريخ جولای 6th, 2013 17:38:

    سلام گلی خانم.خوبی انشاله؟نبودی چن وقت.قربونت

    [پاسخ]

    goli پاسخ در تاريخ جولای 6th, 2013 17:45:

    salam mana joon
    kamenteto javab dadam tooye ravabete jensi
    mer30 ke beyadam boodin
    shiraz boodam

    [پاسخ]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 − چهار =