دوستی با بدن
از کجا شروع کنم به نوشتن ، با کلمات دو حرفی نمی توانم در مورد بدن بی نهایت بنویسم،چگونه می توانم در یک صفحه از مفهوم لامسه بگم؟
شاید من باید از بدن خودم شروع کنم. وقتی این را می نویسم، بدنم در رختخواب من است ، جایی که چند ساعت گذشته در آنجا بوده ام ، با یک درد شدید گرم که در فضای بین ناف و استخوان معده من قرار دارد، درگیر است. در اینجاست که من باید به یاد بیاورم از تمام اقداماتی که در من انجام می شود، بدون هیچ تلاشی و یا اجازه ای از جانب من، مشغول هستند. مانند تنفس، این اجزا ازانرژی ناشناخته ای تغذیه می کند و به کار خود ادامه می دهد که من اکثر اوقات کاملاً از آن بی خبر هستم.
همینطور که به شکل بیرونی بدنم نگاه می کنم به بازوانم، دستانم و پاهایم، مانند همیشه به نظر می رسند. من شکل آنها را به شکلی که هر روز از زندگی ام دیده ام، می شناسم. فقط رنگ آنها در طول این سالها تغییر کرده، در ماه های تابستان به یک رنگ برنز عمیق تبدیل می شود و در حالی که روزها کوتاه تر می شوند رنگ های برنز محو می شود و جایش را به رنگ روشن تر می دهد. به دلیل آشنایی آنها ، من روشهایی را نیز می بینم که اشکال و توپوگرافی تغییر می دهد. نرمی را در جاهایی می دیدم که قبلاً محکم بود. چین و چروک های ریز را در مکان هایی می بینم که قبلاً صاف بودند. علائم آن خستگی ساده می دانم که ناشی از کار، زندگی روزمره، غم ها و نگرانی هاست.
وقتی جوان تر بودم، با بدنم را طوری رفتار می کردم که گویی هدفش خدمت به خواسته های من است. من به ذهنم اجازه می دادم که رهبری کند و هر کاری که می خواهد با بدنم انجام دهد، ذهنم رویاهایی زیادی داشت و می خواست کارهای زیادی انجام دهد. در طی سالها یاد گرفتم که چگونه به صدای بدن و سیگنالهای آن بی توجه باشم و آن را به شکل شهود یا درخواست استراحت یا گرسنگی که باید لمس شود، یا آرزوی لذت بردن از آن را نادیده بگیرم. همه چیز به یک زمزمه آرام تبدیل شد که من وانمود کردم مهم نیست و باز هم نشنیدم …
اما با ادامه دادن نیازهای کوچکتر و کوچکتر، بدنم بلندتر صحبت می کرد گاها فریاد می زد. خستگی هایش آنقدر شدید می شود که نمی توان آن را انکار کرد و من بار دیگر دوباره آرام بودم. دردم آنقدر غیرقابل تحمل می شود که باید در آن غرق می شدم و آن را بپذیرم و گاهی با آن می نشستم تا اینکه سنگینی حضور من را حس کند و قبول کند که من قوی ترم و مرا رها کند. با دردهای مکرر تکراری، من رابطه ای را چنان صمیمی پرورش داده ام که تمام لبه ها و شکل های آن را می شناسم. من فقط می دانم که چگونه خود را آرام کنم. خلاصه، من یاد گرفتم وقتی بدنم نیاز به انتقال، کشیده شدن، لمس شدن و مراقبت دارد فقط به این تماسها توجه کنم. من می دانم روزهایی وجود دارد که من را حمل می کند و روزهایی وجود دارد که باید من آن را حمل کنم.
من به حس سوختن شکم خود برمی گردم و سعی می کنم سر خود را ببندم چون مرا به اطرافم می پیچاند و بر هر فکر دیگری غلبه می کند. نفس عمیقی می کشم و به خودم یادآوری می کنم که این فقط یک احساس دیگر است، نه خوب و نه بد. این بخشی از تجربه ای است که من وقتی تصمیم گرفتم به شکل زنانه وارد این زندگی شوم، با من همراه شده است.
و بنابراین ، هنگامی که این سفر را با شما شروع می کنم ، می دانم که این یک تفسیر منفعلانه نخواهد بود بلکه کاوش در یک رابطه است. مانند هر رابطه ای، برای تکامل آن نیاز به یک فرایند کشف است. لایه برداری لایه ها و یادگیری درخواست و عطا کردن.
من معتقدم که بدن ما تجلی جسمی افکار و باورهای ماست و بنابراین به مانندآینه ای برای درون ما عمل می کنند، و من اعتقاد دارم که وقتی ما شروع به کنجکاوی در مورد بدن خود می کنیم، بدن ما همانند معلم، وسیله ای برای خودشناسی شدن ما می شوند. من بسیار خوشحالم که شما اینجا هستید، زیرا این بدان معنی است که شما نیز در این سفر هستید و من تنها نیستم. امیدوارم با بودن در اینجا احساس کنید که تنها نیستید.
نوشته: مولی هایوارد
bloodandmilk.com
مترجم:سمیرا قاضی